دربارهی کتاب
«... براي اينکه چهار نفر را با خودم بکِشم. بعد يکدفعه همه را ول کنم بيايم اينجا و يک نفر را آمادهي مردن کنم. ملافههايش را عوض کنم. حمامش کنم. موهاش را شانه کنم و وقتي قرصهايش را ميدهم، يادم بيفتد که اي واي اين مادر است. چهقدر پير شده. و بعد مثلاً از تو صحبت کنم و مادر بپرسد که حالا چه کار ميکند؛ زندهس؟ و من بگم آره؛ چراکه نه؟ و شب که برگشتم، مادر کنار تلويزيون نشسته باشد و بپرسد خوش گذشت؟ و من بگم آره، حرف زديم! خنديديم؛ ياد گذشتهها کرديم که دست همديگر را ميگرفتيم و زير باران قدم ميزديم؛ يا از اين گلفروشي وقتي ميگذشتيم گل ميخريديم.»