ادبیات روسیه (4) آنتوان چخوف
1400/02/29 13:20:12
چخوف در سال 1924در بادِن‌وَیلِر با سل ریوی درگذشت. او مرد قالب موجز بود، مرد داستان کوتاه. ایجاز و اختصار به‌واسطه‌ی نبوغ او بود و اینکه تمام غنای زندگی را در خود جای می‌داد. هنر روایت چخوف با قوی‌ترین‌ها و بهترین‌ها برابری می‌کند.
علت اینکه چخوف در اروپای غربی و حتی روسیه دست کم گرفته می‌شد در رویارویی به‌غایت انتقادی، پرتردید و دور از هرگونه توهم او با خود بود. ناخرسندی او از خودش، کوتاه سخنی و فروتنی‌اش بسیار دوست‌داشتنی بود اما به درد آن نمی‌خورد که جهان را وادار کند بزرگی و ارجمندی او را بشناسد. می‌توان گفت او با فروتنی‌اش به جهان سرمشق بد می‌داد، چون نظر ما درباره‌ی خودمان بر تصویری که دیگران از ما در ذهن دارند اثر می‌گذارد.
چخوف شور طبابت داشت. مرد علم بود، مومن به علم بود و آن را نیروی پیشرفت می‌دانست. علم را روشن‌گر اذهان و قلوب و دشمن بزرگ احوال ننگ‌بار می‌شناخت. او معتقد بود انسان هرچقدر هم بزرگ باشد، ناپسند است که نسبت به مسائل مهم بی‌اعتنایی کند.
او خادم بی‌ادعای حقیقت تعالی‌بخش است. خادمی که هرگز امتیازات بزرگان را طلب نمی‌کند. او منع انسان از گام نهادن در مسیر ماتریالیسم و بازداشتن او ازجست‌و‌جوی حقیقت را زشت می‌داند و معتقد است خارج از حیطه‌ی ماده،‌آزمایش و علم وجود ندارد، پس حقیقتی هم یافت نمی‌شود.
دامنه‌ی تردید طولانی چخوف نسبت به خویش از خود هم فراتر رفت و کل هنر را دربرگرفت. می‌گفت اکراه دارد از اینکه در چاردیواری خود با ادبیات تنها زندگی کند. از نگاه او، رابطه با ادبیات همواره نیاز به مکمل داشت، می‌بایست فعالیت اجتماعی مردانه و عملی در جهان، در میان انسان‌ها، در زندگی را به آن بیفزاید. به تعبیر خود او ادبیات معشوقه‌اش است و پزشکی همسر قانونی‌اش. می‌گفت در قبال این همسر قانونی به سبب خیانتی که به او می‌ورزد احساس گناه می‌کند. همین انگیزه‌‌ی سفر سخت او به ساخالین و تهیه‌ی گزارش جنجال‌برانگیز از شرایط هولناک آنجا شد. آن سفر برای سلامتی لطمه‌دیده‌ی چخوف خطرناک بود، اما گزارش او باعث شد تغییراتی اساسی در ساخالین ایجاد شود. فعالیت خستگی‌ناپذیر او در مقام پزشک روستا که پیوسته در کنار کار ادبی‌اش جریان داشت، اداره‌ی بیمارستانی در نزدیکی مسکو و مبارزه‌ی او علیه وبا در ملک کوچک‌اش، او همچنین امین مدرسه‌ی روستا هم هست. در این اثنا شهرت نویسندگی‌اش فزونی می‌یابد، اما او به این شهرت بدبین است و با وجدانی شرمسار به آن می‌نگرد و می‌پرسد: آیا خواننده را فریب نمی‌دهم؟ مگر نه اینکه از پاسخ به مهم‌ترین پرسش‌ها ناتوانم؟
چخوف اهل تاگانروگ واقع در جنوب روسیه بود، پدرش رعیت‌زاده‌ای مقدس‌مآب، عقب‌مانده و کوته‌فکر بود، در آن ده‌کوره بقالی داشت و مستبدانه بر زن و فرزندانش حکومت می‌کرد، تمثال‌های مذهبی بی‌قواره می‌کشید، می‌کوشید تا نزد خود ویولن بیاموزد، شیفته‌ی موسیقی کلیسایی بود، گروه کر تأسیس کرد و پسربچه‌هایش را واداشت که در آن بخوانند، احتمالاً به خاطر همین فعالیت‌‌های نامتعارف خیلی زود ورشکسته شد و به مسکو گریخت. آنتون در این ایام شانزده ساله است، سه سال دیگر در روستا می‌ماند و به مدرسه می‌رود، بایددبیرستان را تمام کند تا به آرزوی خود برسد. زندگی را با بورسیه‌ای ناچیز ودرآمدی اندک از محل تدریس خصوصی به دانش‌آموزان جوان‌تر از خود به مشقت می‌گذراند و سه کلاس آخر را پشت سر می‌گذارد، دیپلم می‌گیرد و در مسکو به والدین‌اش می‌پیوندد تا وارد دانشگاه شود.
زندگی در روسیه‌ی آن دوران به هیچ‌کس امکان نفس کشیدن نمی‌داد، خفقان‌آور بود، عاری از اندیشه، بی‌سروصدا و در هراس از حاکمیت جبار و زیر تازیانه‌ی آن. زندگی تحت فرمان بود، سانسورشده، مرعوب حکومت و عاجزانه. بر شانه‌های کشور بار نظام تمامیت‌خواه و محافظه‌کار، نظام افسردگی. چخوف و کسانی که نیازمند اکسیژن آزادی و بیش و کم صاحب اندیشه بودند به معنای دقیق کلمه قربانی آن افسردگی شدند.
او که در خانه‌ی پرسروصدا و بی‌نظم والدین‌اش ساکن بود می‌نشست و برای نشریات فکاهی که اغلب کمی طنز محتاطانه نیز چاپ می‌کردند همه جور مطالب کوتاه خنده‌دار می‌نوشت. او کارش را با سرزندگی تکرار می‌کرد، مشاهدات عادی روزمره و تقلیدهای بامزه‌اش تمامی نداشت، هرچند برای مرد جوانی چون او سخت بود که هم در رشته‌ی دشوار پزشکی تحصیل کند و هم در انظار مردم به این مطایبات بپردازد. آخر قطعاتی که می‌نوشت می‌بایست به طریقی از ساختار و دقت بیان برخوردار شوند و این در هر حال مستلزم کار فکری است. دیگر اینکه او باید مبلغی جمع می‌کرد تا کفاف مخارج تحصیل او را بدهد و از محل آن سهمی هم برای معاش والدین و خواهر و برادران فراهم کند. آنتون در19 سالگی ستون خانواده بود. در نشریات آنتوشا چِخونتِه تخلص می‌کرد.
بی‌آنکه چخوف واقعاً بخواهد و درست متوجه این روند باشد، چیزی در نوشته‌های ادبی کوتاهش پدیدار می‌شود که او در آغاز ابداً به دنبالش نبود، چیزی که از وجدان ادبیات و هم وجدان شخص نویسنده نشئت می‌گرفت، چیزی که کماکان بامزه و سرگرم‌کننده، اما درعین‌حال تلخ و غم‌انگیزاست، زندگی و جامعه را به شکوه رسوا می‌سازد، برخاسته از رنج است و انتقادی، کوتاه سخن ادبی است، زیرا با خود نوشتن، با فرم، با زبان ارتباط بلاواسطه دارد. آخر حزن و طغیان انتقاد تمنای واقعیتی بهتر است، تمنای زندگی پاک‌تر، حقیقی‌تر، زیباتر و متعالی،‌تمنای جامعه‌ای انسانی است که با روح و اندیشه سازگارتر باشد و این تمنا در زبان بازتاب می‌یابد.
گورکی درباره‌ی او می‌گوید: «چخوف در زبان بی‌رقیب است. در آینده مورخان ادبیات، هنگامی که در باب رشد زبان روسی می‌اندیشند، خواهندگفت این زبان را پوشکین، تورگنیف و چخوف پدیدآوردند.» این سخن مربوط است به سال 1900. اکنون سال 1885 است، مرد 24 ساله تحصیل‌اش را به اتمام رسانده و برای گذراندن دوره‌ی عملی به بیمارستان وُسکرِسِنسک می‌رود، اما هنوز از ادبیات فکاهی دست برنداشته. 
مهلت حیات او کوتاه بود. از 29 سالگی نخستین علائم سل در او ظاهر شد. چخوف پزشک بود و می‌دانست این یعنی چه. بی‌شک خود را فریب نداده و به خود وعده نداده است.
همه‌ی زمانی که به چخوف عطا شد تا خلاقیت خود را بپرورد و کمال ببخشد تقریباً 25 سال بود و او از همین مهلت نهایت استفاده را کرد: بیش‌وکم 600 داستان و چه شاهکارهایی میان آنهاست.
اتاق شماره‌ی 6 پزشکی به سبب حمق و فلاکت جهان عقلا، با دیوانه‌ی جالب توجهی آنچنان دوست می‌شود که عقلا حکم به جنون خود او می‌دهند و محبوس‌اش می‌کنند. این داستان 1892 نوشته شده و 87 صفحه دارد هیچ‌کس متهم نمی‌شود و اثری نمادین از شرایط روسیه فساد، نومیدی و هتک حرمت انسان است.
داستان ملال‌انگیز گران‌سنگ‌ترین آفریده‌ی روایی چخوف است، اثری حقیقتاً خارق‌العاده و افسون‌کننده که غرابت اندوهگنانه و خاموش‌اش در همه‌ی ادبیات نظیر ندارد. داستان قرار است ملال‌انگیز باشد اما خواننده رادر سیطره‌ی خود می‌گیرد.
همین که مرد جوانی پیش از رسیدن به سی سالگی بتواند خود را کاملاً در موقعیت پیرمردی قرار دهد و چنین داستانی را از زبان او حکایت کند موجب حیرت است.
پرسش «چه باید کرد»  که عامدانه به نحوی مبهم مطرح می‌شود هماره در ادبیات چخوف حضور دارد. شخصیت‌های چحوف چندان غریب و غیرطبیعی و درمانده و با چنان اطنابی به این پرسش مهم زندگی بشر می‌پردازند که می‌توان گفت آنرا مضحک می‌کنند.
چخوف خود در محل زندگی‌اش مدرسه و بیمارستان ساخت، اما او با این کار به آرامش نرسید. هر چه بیشتر زندگی کرد و نوشت اندیشه‌اش بر این جمله متمرکز شد که «مهم این است که طرز زندگی عوض شود، هرچیز دیگر بیهوده است.» چخوف تنها از این بر یقین بود که بطالت بدترین چیز است و انسان باید کار کند. زیرا بطالت یعنی به کار واداشتن، بهره‌کشی و ستم.
گریز که درداستان‌های چخوف بارها با آن مواجه می‌شویم گریز از قیود طبقاتی است، گریز از زندگی کردن به طرزی است که انسان آن را برافتاده، غلط و گناه‌آلود می‌داند.
چخوف هیچ نسبتی با طبقه‌ی کارگر نداشت و مارکس هم نخوانده بود. هرچند نویسنده‌ی کار بود، مثل گورکی نویسنده‌ی‌کارگران به شمار نمی‌آمد. اما اندوه اجتماعی را با نغمه‌هایی روایت کرد که خلق آنها را به گوش جان می‌شنید، مثلاً در «رعایا» که توصیفی درخشان و غمناک از آداب و سنن است.
در عکس‌های او مردی باریک‌اندام را می‌بینیم که لباس متعلق به پایان قرن نوزدهم را بر تن دارد، با یقه‌ی بلند، عینک بنددار، ریش بزی و چهره‌ای صاف و خوشایند که خطوط‌اش غمگنیِ مشفقانه‌ای را بازتاب می‌دهند و تا اندازه‌ای حکایت از رنج می‌کنند. در این خطوط فراست، قناعت، بدبینی و نیکی هویداست.
نمایش‌نامه‌های چخوف بی‌سروصدایند و از شناخت او نسبت به هستی رو به زوالِ طبقه‌ی ملاک که دیگر محال شده و جز در خیالات جریان ندارد مایه‌ی تام گرفته‌اند. چخوف در آنها به عوض هر نوع غافلگیری دراماتیک، از قوی‌ترین و ظریف‌ترین تراکم فضای شعری سود می‌برد.
در «دایی وانیا» شخص مشهور فرتوتی را می‌بینیم که کاریکاتور قهرمان داستان ملال‌انگیز است. این پروفسور بازنشسته‌ی صاحب‌منصب در باب هنر می‌نویسد، بی‌آنکه ذره‌ای از آن سردربیاورد.
آنان که زندگی‌نامه‌‌ی چخوف را نوشته‌اند گمان دارند که او هرچند عشق را خوب روایت می‌کرد، خود هرگز نشئه‌ی عشق جسمانی را نیازمود.
تنها سه سال پیش از مرگ‌اش سرانجام ازدواج کرد. این وصلت از برکت رابطه‌ی خوب چخوف با تئاتر هنرمندان مسکو اتفاق افتاد، الگا نیپر هنرپیشه‌ای مستعد بود. نامه‌های چخوف به او باقی مانده، نویسنده در آنها نیز احساسات خود را به غایت محتاطانه بروز می‌دهد و دوپهلو می‌نویسد.
در سال‌های آخر به علت بیماری ریوی ناچا ر بود در یالتا به سر برد. آن سال‌ها به یمن زناشویی، دوستی با گورکی و مراوده با تولستوی مدتی در قصری نزدیک یالتا دوران نقاهت از بیماری را می‌گذراند که سعدترین ایامش بود.
آخرین داستان او نامزد (1903) و آخرین نمایشنامه‌اش باغ آلبالو است.
آثار او سراسر روسیه را فراگرفت با طبیعت جاودانه‌اش. چشمان پرمهر نویسنده با درخشش هرچه بیشتر به آینده‌ی پرغرور، آزاد و پرتلاش جامعه‌ی بشری گشوده می‌شود.
این سرگذشت اندیشمندی است که آرام در انتظار ویرانی خود است.