زیگموند فروید

زیگیسموند اشلومو فروید در ۶ مه ۱۸۵۶ در شهر فرایبورک ایالت موراويا به دنیا آمد که آن زمان جزئی از خاک امپراطوری بی‌دروپیکر اتریش - مجارستان بود. فروید در خانواده‌ای مفلس و محتاج بار آمد، پدرش تاجر پشم بود، مردی پرتلاش ولی ناموفق. در سال ۱۸۵۹ خانواده‌ی فروید به وین کوچ کردند و در دانشگاه وین بود که بعدها فروید خوش درخشید. کمی پیش از فراغت از تحصیل در مدرسه، فروید نام خود را از زیگیسموند اشلوموی عبری به نام آلمانی‌ترِ «زیگموند» تغییر داد که هم جلوه‌ای بود از آرزوی فروید برای آنکه تا حد امکان از یهودی‌ستیزی شایع آن دوره در امان ماند و هم با بی‌باکی خاص شخصیت‌های واگنری، نیات شواليه‌وار خویش را به گوش همگان برساند. زیگموند فروید نمی‌خواست مانند پدرش تاجری پرتلاش ولی ناموفق باشد. او به دانشگاه وین رفت، به کانون دیرینه‌سال علم و فرهنگ که در سال ۱۳۶۵ میلادی تأسیس شده بود و سرانجام پزشک شد.

فروید با موفقیت درجه دکترای پزشکی‌اش را در سال ۱۸۸۱ گرفت و اندکی بعد به جمع کارکنان بزرگ‌ترین بیمارستان وین، آلگماینس کرانکنهاس، پیوست. در همین زمان با پزشکی سرشناس و مسن‌تر به نام دکتر یوزف بروير آشنا شد. او تجربه‌ی خارق‌العاده‌اش را در مورد معالجه‌ی بانویی جوان به نام برتا پاپنهایم با فروید در میان گذاشت. برتا با تعداد فراوانی از علائم گیج‌کننده‌ی هیستری نظیر توهم‌های بصری و فلج‌های بی‌دلیل دست و پنجه نرم می‌کرد. درحالی‌که سایر پزشکان در آن دوره برای بیماران مبتلا به هیستری داروهای آرام‌بخش یا حمام آب گرم یا انواع استراحت‌درمانی تجویز می‌کردند یا درواقع هیچ راه علاجی نمی‌شناختند، برویر شروع کرد به گفت‌وگو با خانم پاپنهایم. شگفتا که علائم هیستری او، فقط و فقط با حرف زدن، رفته‌رفته محو شد و طوری شد که خانم جوان از این فرایند با عنوان «دودکش پاک‌کنی» یا «گفت‌وگودرمانی» یاد کرد. شرحی که دکتر برویر از این تجربه داد، تأثیر عظیمی بر فروید گذاشت و مطالب فراوانی درباره‌ی امکان معالجه و مداوای روان‌رنجوری و اختلال اعصاب به او آموخت. اختلال‌های روانی که به نظر می‌رسید هیچ علت جسمانی واضحی ندارند، به معالجات جسمانی متعارف هم واکنشی نشان نمی‌دادند.

اکثر پزشکان قرن نوزدهم بیماران مبتلا به هیستری را زنان سبک‌مغز و بیش از حد احساساتی طبقه‌ی اعیان و اشراف می‌دانستند. امروزه ممکن است، با کمی بی‌مهری، آنان را «افرادی گزافه‌گو» بخوانیم. ولی فروید کوشید تا در ورای رفتارهای مهرطلبانه‌ی ایشان به دنبال دغدغه‌ها و نگرانی‌های ژرف‌ترشان بگردد. او برای افزایش دانش خویش درباره‌ی هیستری و دیگر اختلال‌های روانی، به همراه برجسته‌ترین متخصص اعصاب و هیستری در فرانسه، پرفسور ژان مارتن شاركو، چندین ماه در پاریس در بیمارستان سالپتريِر مشغول کار و پژوهش شد. او به فروید این حقیقت را آموزاند که مردان نیز می‌توانند به هیستری مبتلا شوند و مهم‌تر اینکه علائم هیستری را می‌توان به یاری هیپنوتیسم درمان کرد و از همه‌ی اینها مهم‌تر زیگموند فروید جوان هم اینک دریافته بود که روان‌رنجوری لزوماً حالتی دائمی و فلج‌کننده نیست و اینکه امکان مداوا و بهبود این بیماری وجود داشت، منتها نه با وسایل و معاینات پزشکی، با روش‌های روانشناسانه.

فروید پس از مراجعت به وین در یکشنبه‌ی عید پاک سال ۱۸۸۶ مطب خصوصی خود را افتتاح کرد و روش نوپای «گفت‌و‌گو درمانی» را که از بروير آموخته بود و نیز روش‌های مبتنی بر خواب مصنوعی را که از شارکو و دیگران فرا‌گرفته بود، به کار بست. یکی از بیماران او به نام مادام بنونیستی که به احتمال زیاد کوشش فروید را برای درمان خویش سودمند دیده بود، برای قدردانی کاناپه‌ای به او هدیه کرد. فروید پس از آن بیمارانش را تشویق می‌کرد تا در این کاناپه‌ی راحت دراز بکشند و آنگاه خودش در پشت کاناپه خارج از دید بیمار می‌نشست و بدین‌سان به بیماران اجازه می‌داد تا درباره‌ی ترس‌ها و خیال‌پردازی‌های خصوصی، خاطره‌ها و خواهش‌ها، تکانه‌های جنسی و پرخاش‌جویانه، رؤیاها و علامت‌های بیماری خویش بدون مانع صحبت کنند. فروید با کمال حیرت و لذت دریافت که گفت‌وگودرمانی فوق‌العاده نیرومند است. بیماران او باصراحت از زخم‌های روحی و ضربه‌های عاطفی خویش سخن می‌گفتند و بر اثر آن برای نخستین‌بار احساس رهایی و آزادی می‌کردند. در شرایطی که اکثر وینی‌ها برای تمدد اعصاب و از یاد بردن مشکلات خویش با نوای شاد و مفرح والس‌های یوهان اشتراوس پسر می‌رقصیدند، فروید وینی‌ها را مجبور می‌کرد تا مشکلات و آلام خویش را به یاد آورند و محیط بی‌همتایی می‌آفرید تا بتوانند این کار را انجام دهند. خلاف منطق تاریخ است اگر گمان بریم فروید ناگهان و بی‌مقدمه روی صحنه‌ی روان‌پزشکی ظاهر شد.

وین در آستانه‌ی قرن بیستم مالامال بود از شور و هیجان برای فکرهای نو، نه فقط در پزشکی، در پهنه‌ی سیاست و هنر نیز خوش می‌درخشید و در آغاز قرن بیستم، پایتخت اتریش بدل شده بود به خاکی حاصلخیز برای رویش ایده‌های انقلابی، فرويد فقط جزئی از این فضای پر تب و تاب بود، فضایی که در آن خلاقیت و آزاداندیشی و اعمال تحریک‌آمیز موج می‌زد و البته که فروید جزء بسیار مهمی از این کل مواج بود. در سال ۱۸۹۵، فرويد و برویر کتابی درباره‌ی درمان هیستری از راه گفت‌وگو منتشر کردند، رساله‌ای که سرآغاز حضور بالنده‌ی فروید در صحنه‌ی پزشکی در سطح بین‌المللی بود. اندکی پس از انتشار این رساله، آلفرد فُن برگر نامی روش تازه‌ی فروید برای درمان بیماران اعصاب و روان را در یکی از روزنامه‌های وین با تعبیر «جراحی روح» توصیف کرد، تعبیری موجز

و عالی که روش درمان فروید را شکل تازه‌ای از پزشکی معرفی می‌کرد که نه جسم بلکه ذهن را مداوا می‌کرد. سال بعد، در سال ۱۸۹۶، فروید برای اولین بار واژه‌ی «پسیکو - آنالیز» (روانکاوی) را به زبان فرانسه در یک نشریه‌ی عصب‌شناسی مطرح کرد. از آن پس سیلی از نوشته‌های تاریخ‌ساز از قلم او جاری شد و انتشار یافت، از جمله کتاب بلند‌آوازه‌ی تفسیر رؤیاها که در ۴ نوامبر ۱۸۹۹ به چاپ رسید، اما در صفحه‌ی عنوان آن تاریخ ۱۹۰۰ درج شد و ناشر بدین وسیله تصدیق کرد که این کتاب اثری تازه و حیاتی برای قرنی جدید است. این شاهکار بی‌بدیل نه تنها نمایانگر ثمرات تحقيق مستمر فروید بود که رويا را بخشی عمیقاً بامعنا از حیات ذهنی افراد تلقی می‌کرد، بلکه الگویی مستدل و دقیق برای بررسی نحوه‌ی عمل روان بشر به دست می‌داد.

فروید نه تنها دانشمندی باوجدان و نویسنده‌ای پرکار بود، سوداگر و بازاریابی زبروزرنگ هم بود. خوب می‌دانست که باید درمان روانکاوانه خویش را به بازار عرضه کند و می‌دانست که برای نفوذ در دم‌ودستگاه روان‌پزشکی حتماً باید کتاب‌ها و مقاله‌هایی چاپ کند، کارورزانی که بتوانند بر یافته‌های او در زمینه‌ی کارایی گفت‌وگودرمانی صحه بگذارند. پس از چند دهه کار شاق بی‌وقفه، روانکاوی سرانجام آن‌چنان محبوبیتی به هم زد که رفته‌رفته به جریان اصلی فرهنگ رخنه کرد.

نازی‌ها در سال ۱۹۳۳ کتاب‌های فروید را در یکی از میدان‌های عمومی برلین در آتشی عظیم سوزاندند، در کنار نوشته‌های یهودیان دیگری چون کارل مارکس و آلبرت اینشتین. به رغم درخواست‌های مکرر همکاران فروید، او حاضر به مهاجرت از سرزمین آباواجدادی‌اش، اتریش، نشد؛ ولی سرانجام در سال ۱۹۳۸، پس از آن که نازی‌ها دو تن از فرزندان او را استنطاق کردند، کوتاه آمد و به یاری شاگرد ثروتمندش، شاهزاده خانم ماری بناپارت فرانسوی، که به نازی‌ها رشوه داد، به همراه خانواده‌اش به مکان امنی در لندن گریخت و پانزده‌ونیم ماه آخر عمرش را در آن شهر گذراند. فروید بر اثر ابتلا به سرطان دهان در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۹، در پی استعمال بیش از حد مورفین  که پزشک معالج‌اش به قصد تسکین درد تحمل ناکردنی‌اش تجویز کرده بود در سن 83 سالگی درگذشت.