"باتیست کلمانس" وکیل موفقی است که در پی حادثه‌ای تصمیم می‌گیرد از شهر خود-پاریس- به آمستردام مهاجرت کند.
روایت این داستان از تک‌گویی کلمانس برای غریبه‌ای در میخانه آغاز می‌شود و خواننده تا پایان ماجرا، هیچ سخنی از زبان این غریبه نمی‌شنود.
کلمانس که مردی موفق و داناست، در پوچی بی‌حصری دست و پا می‌زند و دلیل سقوطش را  مربوط به ماجرایی می‌داند که شبی در پاریس برای او اتفاق می‌افتد.
یک شب که او در حال قدم زدن بود، صدای فریاد زنی را شنید که قصد داشت خود را در رودخانه غرق کند. او بی‌توجه به این صدا، مسیر خود را طی کرد و از نظر خودش، این اتفاق شروع سقوط وی بود.