دربارهی کتاب
داستان «مدار توحش» در يکي از فقيرترين مستعمرات فرانسه جريان دارد و درباره فقر و سختي زندگي انسانهايي است که در محيطي محروم و خشن روزگار ميگذرانند. اين آدمها نميتوانند از تقدير تلخ و دشوار خود فرار کنند. اين رمان داستان آدمهايي است که ميخواهند اما نميشود يا نميتوانند.
عناوين فصلهاي اين رمان به ترتيب عبارت است از: ماري، موشه، بروس، اوليويه، ماري، موشه، بروس، موشه، بروس، موشه، بروس، موشه، استفان، موشه، بروس، استفان، موشه، بروس، موشه، اوليويه، بروس، ماري، موشه.
از متن: سوار خودرو که شدم، صداي آرام کولر بود، نرمي صندلي توي کمرم و فرشي که رويش پاهايم را عقب و جلو کردم. استفان حرف نميزد، ششدانگ به رانندگي ادامه داد، بدون موسيقي و در سکوت، خوشايند بود. تمام تنم رها و پلکهايم سنگين شد. هيچ مقاومتي نکردم.
بيدار که شدم، داخل خودرو تنها بودم. بلند شدم و کوله و جاي زخمم را ورانداز کردم. نميدانم چرا هر وقت بيدار ميشوم همين کار را ميکنم. ميدانم جاي زخمم هميشه همين جا هست اما نميتوانم جلوي خودم را بگيرم و اين خط ورمکرده را که از روي صورتم عبور کرده ورانداز نکنم. شايد هر روز صبح توهم اين را دارم که به گذشته بازگشتهام، به گذشتهام پريدهام و اين جاي زخم چيزي جز خوابي بد نيست يا شايد ميترسم بزرگ شده باشد، که درازتر شده باشد، که چشمم را براي هميشه ببندد و دورتادور سر و بدنم را فرا بگيرد. مثل همان کابوسي که هميشه ميبينم، که پشهبند تختم تبديل به ماري ميشود و دورم حلقه ميزند و خفهام ميکند.
خودرو کنار خانهاي زير سايه درخت شعلهفام پارک شده بود. اطرافم را نگاه کردم، هيچکس نبود. مدتي بيآنکه بدانم چه بکنم همان جا ماندم. هر لحظه ممکن بود استفان برگردد. باغ خانه با پرچيني از بامبو محصور شده بود. چند بوته و گلدان در حياط بود. اينجا و آنجاي انتهاي باغ چند اسباببازي با رنگهاي شاد، قرمز، سبز، زرد بود.
با احتياط از خودرو پياده شدم و يک دستم را روي دستگيره نگه داشتم. هوا گرم بود اما خبري از کوره غزه نبود. هوا را با بينيام فرو دادم اما هيچ بويي نميداد. خيلي خوب بود. صداي پرندگان را بالاي سرم ميشنيدم، از کمي دورتر هم؛ از انتهاي باغ، از آن سوي پرچينِ بامبو، از پشت سرم، فراتر از آن، از هر طرف، پرندگان چهچهه ميزدند.